سه شنبه ها با موری (مرد پیر… مرد جوان و بزرگ ترین درس زندگی)
سال دوم دانشگاه. با موری دو واحد دیگر برداشته ام. گاهی خارج از ساعات کلاس هم دیگر را می بینیم و درباره ی موضوعات مختلف صحبت می کنیم. هرگز با آدم مسنی، به غیر از افراد فامیل، چنین ارتباطی نداشته ام، اما اکنون از انجام دادن این کار راضی ام. به نظرم موری هم از این دیدارها راضی است.
زمانی که وارد اتاق کارش می شوم، شاداب و بشاش می پرسد: «امروز کجا هم دیگر را ببینیم؟»
فصل بهار: زیر درختی بیرونِ ساختمان جامعه شناسی. فصل زمستان: کنار میز کار موری. من با گرمکن ورزشی خاکستری و کفش های کتانی آدیداس، موری با شلوار مخمل و کفش های راک پورت. هر دفعه که با هم صحبت می کنیم، به حرف های بی ربط و پایان ناپذیرم گوش می دهد، بعد سعی می کند به من درس زندگی بدهد. موری این آگاهی را به من می دهد که، برخلاف دیدگاه خیلی از آدم های دانشکده، پول مهم ترین پدیده ی زندگی نیست. موری به من می گوید ضروری است که «انسانی به تمام معنا» باشم.
درباره ی بیگانگی و انزجار خاص دوره ی جوانی صحبت می کند، درباره ی ضرورت ارتباط و وابستگی با جامعه ی اطرافم. بعضی از حرف هایش را می فهمم، بعضی هایش را نه. در هر حال فرقی به حال من نمی کند، این بحث ها فقط بهانه ای برای گفت و گو با اوست؛ گفت و گوهای پدرانه ای که نمی توانم با پدر خودم داشته باشم؛ پدری که آرزو داشت وکیل شوم.