آمار بازدید

» تعداد افراد آنلاین: 29
» بازديد امروز: 935
» بازديد ديروز:
» بازديد کل: 935

کشتن مرغ مقلد (ادبیات مدرن جهان،چشم و چراغ151)

تولیدکننده: ییرسیل
توضیحات کتاب کشتن مرغ مقلد، اثر هارپر لی است با ترجمه ی رضا ستوده و چاپ انتشارات نگاه. کتاب حاضر به عنوان شاهکاری در ادبیات آمریکا در نظر گرفته شده است که در سال 1961 جایزه ی پولیتزر را از آن خود کرده و فیلمی براساس آن ساخته شده است. داستان از زبان دختری به نام اسکات فنیچ روایت می شود. پدر او وکیل سفیدپوستی است که دفاع از جوان سیاه پوستی که به اتهام تجاوز به یک دختر سفیدپوست محاکمه شده را برعهده گرفته است. اتیکاس فینچ وکیل انسان دوست، جسور و پدری مهربان است که با قدرت از عدالت و انسانیت دفاع می کند و در مقابل تعصب و خشونت نژادی و… می ایستد. ایتکاس برای فرزندانش هدیه ی کریسمس تفنگ بادی می خرد و از آنها می خواهد به خاطر داشته باشند هیچ گاه به مرغ مقلد شلیک نکنند، چون کشتن مرغ مقلد گناه است. رمان نشان از قربانی شدن معصومیت در برابر بی عدالتی دارد.
 

گزیده ای از کتاب

این نقشه فرار از مدرسه در پایان عصر همان روز تکمیل شد. وقتی من و جم در پیاده رو برای دیدن اتیکوس با یکدیگر مسابقه گذاشتیم، سعی نکردم از او جلو بزنم. عادت ما بر این بود که درست لحظه ای که اتیکوس را سر پیچ خیابانی که اداره پست نبش آن بود می دیدیم با همدیگر مسابقه می گذاشتیم. ظاهرا اتیکوس اوقات تلخی ظهرش با مرا فراموش کرده بود؛ از من سوال های خیلی زیادی درباره مدرسه پرسید و جواب های من هم تلگرافی بود و او هم مرا تحت فشار نمی گذاشت.

کالپورنیا احتمالا احساس کرده بود من در مدرسه روز سختی را از سر گذرانده ام، چون به من اجازه داد آشپزی اش را برای شام تماشا کنم. گفت: «چشم هات رو ببند و دهنت رو باز کن، حالا من برات یه سورپرایز دارم.»

زیاد اتفاق نمی افتاد که نان قندی درست کند، می گفت وقت ندارد، ولی چون من و جم آن روز در مدرسه بودیم، می توانست آن را درست کند. خوب می دانست عاشق نان قندی ام؛ گفت: «امروز دلم خیلی براتون تنگ شد. خونه این قدر سوت و کور بود که حدود ساعت دو مجبور شدم رادیو روشن کنم.»

«واسه چی؟ من و جم جز وقت های بارندگی که هیچ وقت خونه نیستیم.»

گفت: «می دونم. ولی همیشه یکی از شما دو نفر فقط به اندازه یک سنگ انداختن از من فاصله دارید. بیشتر وقت من در طول روز صرف این می شه که شماها رو صدا بزنم.» او در حالی که از صندلی آَشپزخانه بلند می شد، گفت: «خب، حالا به گمونم وقت داریم به اندازه یه تابه نون قندی درست کنیم. حالا دیگه برو تا من میز شام رو بچینم.»

کالپورنیا خم شد و مرا بوسید. دور شدم، در حالی که نمی دانستم چرا رفتارش با من این قدر خوب شده بود.

او همیشه درباره من سختگیر بود و حالا که به اشتباه خودش پی برده، متاسف شده بود…

ارسال نظر:
اگر تصویر خوانا نیست اینجا کلیک کنید
همزمان با تأیید انتشار نظر من، به من اطلاع داده شود.
* نظر هایی كه حاوی توهین است، منتشر نمی شود.
* لطفا از نوشتن نظر های خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.