آمار بازدید

» تعداد افراد آنلاین: 64
» بازديد امروز: 373
» بازديد ديروز: 3046
» بازديد کل: 12216

کتاب هزاران فرسنگ تا آزادی(فرار من از کره شمالی)

تولیدکننده:
ناشر ثالث
قطع کتاب رقعی
مترجم زینب کاظم زاده
سال انتشارشمسی 1401
نوبت چاپ 2012
نویسنده یون سون کیم
نوع جلد شومیز
تعداد صفحات 202

قیمت: ۸۲,۰۰۰ تومان

 
 
اضافه به سبد خرید

معرفی کتاب هزاران فرسنگ تا آزادی اثر یون سون کیم

یون سون کیم در کره شمالی ، یکی از سختگیر ترین و ظالمانه ترین کشورهای جهان مدرن به دنیا آمد. به عنوان یک کودک یونسون کشور خود را دوست داشت ... علیرغم سفرهای مدرسه ، به اعدام های عمومی و جلسات روزانه انتقاد از خود می رفتند و در همین حال گرسنگی در کشور زیاد می شد. در یازده سالگی ، پدر و مادربزرگ یون سون از گرسنگی درگذشتند و یون سون نیز در معرض خطر همین بود. سرانجام ، مادرش تصمیم گرفت که به همراه یونسون و خواهرش از کره شمالی فرار کنند . آنها سفری را آغاز کردند که 9 سال طول کشید. قبل از رسیدن به کره جنوبی و آزادی ، یونسون و خانواده اش بی خانمان شدند ، به دست قاچاقچیان چینی افتادند ، در یک اردوگاه کار کره شمالی زنده ماندند و با پای پیاده از بیابان های مغولستان عبور کردند.اکنون ، یون سون داستان جالب خود را در کتاب هزاران فرسنگ تا آزادی برای به صدا درآوردن ده ها میلیون شهروند کره ای شمالی که هنوز در سکوت رنج می برند ، به اشتراک می گذارد. خاطرات او نمایشی پرخاشگرانه از رژیم توتالیتر کره شمالی و درنهایت اثبات قدرت و مقاومت در برابر روح انسان است.
 
قسمت هایی از کتاب هزاران فرسنگ تا آزادی (لذت متن)
 درباره اردوگاه های وحشتناک کار در کشور شنیدم،جایی که همین حالا حداقل صدو پنجاه زندانی به آرامی می میرند. وقتی کره شمالی زندگی می کردم،حتی روحم از این اردوگاه ها خبر نداشت؛فقط می دانستم که مردم ناپدید می شوند.در سئول، اغلب درباره پناهندگی می شنوی که آنها هم مثل من فرار کرده اند.حالا فهمیده ام که کشور ما در واقع زندانی بزرگ است،جایی که باز داشت شدگان از بدبختیشان بی خبرند،زیرا اولین الویت آن ها همیشه جنگیدن برای زندگیشان بوده است.

 در کشوی میز قهوه خوری، یک دفترچه و مداد __ از جمله چیزهای معدود باارزشی که داشتیم و نفروخته بودیم __ پیدا کردم. کاغذهای دفترچه باکیفیت بودند. در تاریک و روشنا دولا شدم، شروع به نوشتن کردم. در دفترچه، تمام کوشش ها و رنج و محنت هایی را که برده بودم و همین طور سه بار رفت و برگشتم به راجین_ سانبونگ را بازگو کردم. مدادم را محکم روی کاغذ فشار می دادم و پر از ناامیدی بودم، کل صفحه را پر کردم. نوشتم: «مامان، منتظرت بودم. شش روز منتظرت بودم. احساس می کنم به زودی می میرم. چرا هنوز برنگشته ای؟» بعد از تمام شدن صفحه، شروع به گریه کردم و احساس می کردم که به گل نشسته ام، تاریکی شب کم کم شروع شد و مرا احاطه کرد. ناگهان، صدایی از طبقات شنیدم. قلبم داشت از جایش در می آمد. آه! فقط یکی از همسایه ها به آپارتمانش برگشته بود. وصیت نامه ام را روی میز قهوه خوری گذاشتم. صورتم غرق اشک شد. جانم را ازدست رفته می دیدم
ارسال نظر:
اگر تصویر خوانا نیست اینجا کلیک کنید
همزمان با تأیید انتشار نظر من، به من اطلاع داده شود.
* نظر هایی كه حاوی توهین است، منتشر نمی شود.
* لطفا از نوشتن نظر های خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.