من و پدرم در خانه ای کوچک و معمولی در خیابان سانتا آنا زندگی میکردیم که فاصله ی چندانی با میدان کلیسای جامع شهر نداشت. آپارتمان درست در طبقه ی بالای یک کتاب فروشی قرار گرفته بود. میراثی از پدر بزرگم که تخصصی ویژه در شناخت نسخه های کمیاب و کتابهای دست دوم داشت. فضایی جادویی که پدرم امیدوار بود روزی از آن من شود. من در میان کتابها بزرگ شدم. از لابه لای صفحات غبار گرفته شان دوستانی خیالی انتخاب میکردم و احساس میکردم آن شخصیت ها را همراه با خودم به زمان حال می آورم و در زندگی روزمره ام به آنها جان میبخشیدم
هر کتاب فروشی قدیمی مثل خانه ی اسراره که هم یک پناهگاه محسوب میشه و هم جایگاهی مقدسیه هر کتاب هر توده ی مجلّدی که در این جا می بینی دارای روحه روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه میرسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی میکنه، روح اون کتاب رشد می کنه و بزرگتر و قدرتمندتر میشه این رو
در نظر بگیر که وقتی یک کتابخانه نابود میشه، وقتی یک کتاب فروشی به دلایلی برای همیشه از بین میره یا کتابی به فراموشی سپرده میشه و دیگه نمی تونی پیداش کنی اینجا حکم یک پشتیبان را پیدا میکنه و میتونی مطمئن باشی که اون کتاب ها در اینجا حضور دارن در این مکان، کتاب هایی که دیگه هیچ کس اونها را به خاطر نمی آره و در دل زمان گم شدن برای همیشه جاودان باقی می مونن و منتظرن تا روزی دوباره دست یک نفر اونها را از دل قفسه ها بیرون بیاره و ورق بزنه ما در مغازه ها این کتابها را می خریم و میفروشیم اما حقیقت اینه که کتاب ها هیچ مالک رسمی ای ندارن هر مکتوب و نوشته ای که اینجا داخل این قفسه ها می بینی روزی بهترین دوست و همراه یک انسان فرهیخته بوده و رازهایی در دل خودش داره که تا ابد همون جا باقی میمونن اما اون یاران و دوستان دیگه وجود ندارن در کتابفروشی های قدیمی با هر نفسی که میکشی بوی کاغذهای کهنه و گرد برخاسته از کتاب ها را به خوبی احساس میکنی.